دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت .............

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب

روی این تنهائی خشت غربت را می بویم

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش ....

یاد من باشد هر چه پروانه که افتاد در آب زود" از آب درآرم

یاد من باشد "کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد

یاد من باشد تنها هستم "

ماه بالای سر تنهایی است ...

از زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها وتباهی ها همه جا شناور بودند آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند روزی همه ی فضائل وتباهی ها دور هم جمع شده بودند "خسته وکسل تر از همیشه ..ناگهان زکاوت ایستاد وگفت :بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک .همه از پیشنهاد او شاد شدند دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم .از آنجائی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد دیوانگی جلوی درختی رفت وچشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد 1و2و3...لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد اصالت در میان ابرها پنهان شد هوس به مرکز زمین رفت طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .دیوانگی مشغول شمردن بود 79"80:"81..وهمه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود ونمی توانست تصمیم بگیرد .جای تعجب هم نیست میدانیم که پنهان کردن عشق کار مشکلی است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید 95"96"97..وهنگامی که به 100رسید عشق پرید و خود را در میان یک بوته ی گل رز پنهان کرد .دیوانگی فریاد زد دارم می آیم .اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی " تنبلیش می آمد جائی پنهان شود لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود دروغ ته چاه "هوس در مرکز زمین "و یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق .او از یافتن عشق نا امید شد .حسادت در گوش هایش زمزمه کرد که تو فقط باید عشق را پیدا کنی واو پشت بوته ی گل رز است "دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته ی گل رز فرو کرد دوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد عشق از پشت بوته بیرون آمدبا دست هایش صورت خود را پوشانده بود واز میان انگشت هایش قطرات خون بیرون میزد شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود او نمی توانست جائی را ببیند او کور شده بود .دیوانگی گفت : من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی .اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .واز آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او