توبه من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید "سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
وتو رفتی وهنوز.............
سالهاست که در گوش من آرام 'آرام
خش خش پای تو تکرار کنان
می دهدآزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
..که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت.؟................
از پس کوچه غربت به تو می نگرم
کوچه ای همه عشق و همه راز
کوچه ای خلوت پر از زنبق و یاس
اما... که از آن کوچه گذشت
که محال برود از یاد دلم
ژوپیتر جان سلام
خوبی حسن هستم از این که بهوبلاگ من سر زدی متشکرم باید بگم وبلاگ شما بهترینه
باز هم از این کارا بکن و من رو نیز راهنمیی کن
دوستدارت حسن
در سحر گاه سر ازبالش خوابت بردار!
کاروانهای فرمانده ی خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را!
بر گزیده ی زیبایی بود.موفق باشی مهربان...!
وبلاگت چرا ترس ناکه ؟
واقعا چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟
کاش باهم توی باغچه هامون یه نهال سیب بکاریم.
موفق باشی...
سلام وبلاگ باحالی داری موفق باشی